صبح چون ریخت دانهٔ انجم


آسمان گشت تیر و مشعله دم

باز سبز آشیان زرین پر


کرد آهنگ چرخ بار دگر

سوی بام کبوتر آمد شاه


بر فراز فلک برآمد ماه

طرفه بامی، چنان که بام فلک


خیل خیل کبوتران چو ملک

در پریدن بلند پایهٔ او


چون هما ارجمند سایهٔ او

قدح آب او ز چشمهٔ مهر


ارزنش از ستاره های سپهر

تا مگر شه به دست گیرد نی


بسته از جان کمر به خدمت وی

شاه بالای سر کبوتر او


چون سلیمان و مرغ بر سر او

هر زمان گشته برسرش جمعی


همچو پروانه بر سر شمعی

پیکر هر یک از لطافت پر


نازنین لعبتی پری پیکر

هر نگارین او نگاری بود


هر سفیدش سمن عذاری بود

داغ ها مشک فام و عنبربوی


چون سر نوعروس مشکین موی

چسنیش بس که نازنینی داشت


صورت لعبتان چینی داشت

بس که بغدادیش نکو افتاد


طرفه تر شد ز طرفهٔ بغداد

سایه های کبوتران دو رنگ


بر زمین نقش کرده شکل پلنگ

همه بر گرد شاه طواف کنان


همه در پیچ و تاب چرخ زنان

چون به دستور خود کبوترباز


به دهان و به دست کرد آواز

سوی گردون به یک زمان رفتند


همچو پروین به آسمان رفتند

شاه بر جست و نی گرفت به دست


نعره ای چند زد، بلند، نه پست

غرض آن داشت شاه نیک اندیش


که خبردار گردد آن درویش

روی خود سوی قصر شاه کند


جانب ماه خود نگاه کند

چشم او خود به جانب شه بود


زان همه کار و بار آگه بود

از دل و جان دعای شه می گفت


گه نظر می نمود و گه می گفت

ای دل من فتاده در دامت


مرغ جانم کبوتر بامت

کاش من هم کبوتری بودم


صاحب بال و پری بودم

تا بر آن گرد بام می گشتم


بر سرت صبح و شام می گشتم

تنم این جا اسیر قید شده


دل به آن بام رفته صید شده

کوی تو همچو کعبه محترم ست


مرغ بامت کبوتر حرم ست

از دلم خاست دود و آتش آه


گشت خیل کبوتر تو سیاه

بس که از دیده ریخت اشک امید


خیل دیگر ازو شدند سفید

جگری های خود که می نگری


همه از خون دل شده جگری

مست چون بلبل ند و سرخ چو گل


گوییا هم گل ند و هم بلبل

رنگ ایشان ز اشک آل من ست


پر هر یک گواه حال من ست

چیست چشم کبوترت پرخون؟


از چه روی گشت پای او گلگون؟

حال من دید و دیده پرخون شد


پا به خوناب دیده گلگون شد

او درین حال و شاه بر لب بام


با رخ همچو ماه کرده قیام

تا چو از دور بیند آن مسکین


شود او را ز دیدنش تسکین

بود در عین عشق بازی خویش


واقف از عشق بازی درویش

شاه تا عشق بازیی نکند


با گدا دل نوازیی نکند